مهرآباد – علیرضا لبش: از شهردار سوال کرده اند که آیا بهتر نیست در ایران هم مثل هند، دستفروشی، رسمی و قانونی شود و عاملان شهرداری بهجای دعوا با دستفروشها، با اخذ اجاره بهایی جزئی، قانونی و شفاف، به همه داوطلبان فروش کالای ایرانی، در بازار روزهای موقت، محل کسب وکار اجاره دهند؟
بعد یک عده رفته اند تحقیق کرده اند که دستفروشی شغل کاذب اما پردرآمدی است و این وسط چند تا قهرمان تکواندو هم پیدا کرده اند که دستفروشی می کرده اند و ظاهرا درآمدش از رفتن به المپیک و مدال آوری هم بهتر بوده است.
چند نفر از مسئولان هم نامه نوشته اند که دستفروشی را شغل رسمی نکنید، چون کسبه ای که این وسط مالیات و اجاره و پول آب و برق می دهند، ضرر می کنند.
دهخدا در کتاب امثال و حکم لطیفه شیرینی دارد:
کریم خان تازه به تخت نشسته بود و درباریان یک به یک به حضورش می آمدند و خودشان و شغلشان را معرفی می کردند.
نوبت به بازیار رسید. کریم خان از شغل او پرسید. او گفت: «من بازهای شکارچی پرورش می دهم و با آن پرندگان دیگر را شکار می کنم.»
کریم خان پرسید: «با آن پرندگانی که شکار می شوند، چه می کنید؟»
گفت: «به بازها می دهیم تا بخورند و قوی شوند.»
کریم خان فکری کرد و گفت: «این وسط تو چه کاره ای؟ ولشان کن تا برای خودشان بگیرند و بخورند.»
مرغ و تخم مرغ گران شد
باز هم دهخدا در کتاب امثال و حکم لطیفه شیرینی دارد:
روزی حاکمی از دروازه شهر بیرون می رفت. یکی را دید که بزغاله ای خریده و با خود به شهر می برد.
حاکم گفت: «این بزغاله را چند خریده ای؟»
مرد گفت: «خانه ای داشتم، فروختم و این بزغاله را خریدم.»
حاکم گفت: «چقدر احمقی! یک خانه فروخته ای و با پولش یک بزغاله خریده ای؟»
مرد جواب داد: «به لطف شما، سال بعد، همین خانه را به قیمت یک مرغ می خرم.»
حالا کو تا قیمت مرغ به قیمت مسکن برسد. بروید خدا را شکر کنید که هنوز مرغ ارزان است.
چرا مدال های المپیک می پرند
این شب ها به ساعت ریو برزیل می خوابیم و به ساعت نانوایی بربری سر کوچه بیدار می شویم اما آنقدر که انتظار داریم، مدال به دست نمی آوریم. ورزشکاران تلاش خودشان را می کنند، مربیان و مدیران زحمت خودشان را می کشند، خواننده ها و مجری های صدا و سیما پاقدمشان خوب است اما به قول وزیر ورزش امکانات ورزش ما همین است.
باز هم دهخدا زحمت کشیده و لطیفه ای در امثال و حکم آورده که حکایت ورزش ماست:
فرمانده ای سربازی را مواخذه و بازپرسی می کرد که چرا هنگام نزدیک شدن دشمن، توپ را شلیک نکرده است؟
سرباز گفت: «به هزار دلیل.»
فرمانده گفت: «دلایلت را بگو.»
سرباز گفت: «اولین دلیل اینکه باروت نداشتیم.»
فرمانده گفت: «بقیه را نگو.»